سعدي ز کمند خوبرويان

شاعر : سعدي

تا جان داري نمي‌توان جستسعدي ز کمند خوبرويان
ديگر چه کني دري دگر هستور سر ننهي در آستانش
زودت ندهيم دامن از دستدير آمدي‌اي نگار سرمست
چندان که زديم بازننشستبر آتش عشقت آب تدبير
وز روي تو در نمي‌توان بستاز روي تو سر نمي‌توان تافت
چون ماهي اوفتاده در شستاز پيش تو راه رفتنم نيست
بس توبه صالحان که بشکستسوداي لب شکردهانان
در پيش درخت قامتت پستاي سرو بلند بوستاني
آسوده تني که با تو پيوستبيچاره کسي که از تو ببريد
وز قتل خطا چه غم خورد مستچشمت به کرشمه خون من ريخت